۲۶ آذر ۱۳۹۶
حمید شریف
طنز روز
تکنسین دیوانه | سه | زلمر در سگدونی!
سه هفته آزگار بود آقای زلمر وقیحانه نشسته بود پس کلهام و بلند نمیشد. زلمر، طبقه پایین آن سگدونی مینشیند. این که میگویم سگدونی، تحقیر سگها نیست. من خودم همه جا اعلام میکنم، فعال حقوق حیوانات هستم. البته به جز مورچه و نشیمنگز! اما خانه زلمر یک سگدونی تمام عیار است. البته سگدونی سگ بیصاحب! کثیف، به هم ریخته و بویناک. درست مثل روح آقای زلمر که کثیف، به هم ریخته و بویناک است. شغل آقای زلمر پایمال کردن دستاوردهای علم نوین پزشکی است.
چند لپتاپ قدیمی دارد که به هر کدام یک دستگاه عجیب غریب وصل است. اولین بار که کاربرد دستگاه را نشانم داد، دو میله آهنی را کف دستهایم گذاشت، چند دکمه را روی دستگاه مسخرهاش فشار داد و یک نمودار پرینت کرد و در حالی که صورتم را با نفس آغشته به روح بویناکش میخراشید هفتاد و سه مرضی را که در عرض یک دقیقه، در من تشخیص داده بود برشمرد.
من تازه وزن کم کرده بودم و شادابی خاصی داشتم، زلمر تمام تلاش من برای کاهش وزن و علم پزشکی را زیر پاهای گندهاش گذاشت و له کرد. بعد چند توصیه احمقانه کرد که همانجا تمام کلماتش را از فرط بیشرمی و وقاحتی که داشتند از گوشم در آوردم و پرت کردم روی کیبورد لپتاپش. زلمر این شعبده بازی مسخرهاش را بر میدارد و با ماشینی که مثل خودش بزرگ و بیحیا و وقیح است راه میافتد در روستاهای اطراف و به مردم حماقت میفروشد. باورت میشود؟ هنوز در این دنیای مدرنِ به هم پیوستهی کثافت، احمقهایی پیدا شوند که چنین سرویسی را عرضه کنند و مشتری هم داشته باشند؟
ببخشید، عصبانی شدم آن کلمه کثافت را از جمله قبلی حذف کن. ولی این زلمر تنه لش خیلی ور میزند. یک ساعت تمام جوکهای جنسی و بیمزه انگلیسی را با لهجه اتریشی تعریف میکند و وقتی با نگاه سرد من روبرو میشود عین یک احمق بیآبرو جوک را برای من توضیح میدهد. میبینی؟ جوک بیمزه و چرندش را مثل نعشی در تالار تشریح، تکه پاره میکند میریزد توی بشقاب و میگذارد جلوی من که بخورم!
موقع حرف زدن، به جای اینکه کلمات از دهانش خارج شوند، بر میگردند داخل گلویش. آن وقت به شکل رقتانگیزی شروع میکند به عق زدن واژهها. انگار ظرف زمخت و بدقوارهای از آواهای نامفهوم را گذاشته باشند روی آتش که بجوشد و با غلغلش اعصابت را به هم بریزد. به خاطر همین بیکفایتی زبانش، یک سره از دست و پا و شکم و بقیه اعضایش، برای حرف زدن کمک میگیرد. دستش را که بالا میآورد انگار یک عروسک خمیری دارد سلام نظامی میدهد. انگشتهای پت و پهنش به آنی روی بند خودشان خم میشوند. بعد دستش از آرنج میپیچد توی خودش. سنگینی دستها، بالاتنه زلمر را به سمت پایین متمایل میکند، زانوهای بیارادهاش، سستتر میشوند و شروع به لرزش میکنند. اینجوری است که قامت زلمر، موقع حرف زدن در برابر هر مخاطبی، هر مخاطب صغیر و کبیری، خم میشود و فرو می ریزد.
حالا این موجود مفلوک، سه هفته آزگار نشسته بود پس کله من و بلند نمیشد. انگار که من از روز اول اسب زلمر خلق شده باشم. چنان دهنه زده بود و سفت می کشید که اصلا تو بگو یک کلمه، یک آوا نمیتوانستم ادا کنم. شبها میترسیدم شیارهای مغزم ترک برداشته باشند. یا جوهر زبانم خشکیده باشد. مینشستم رو به دیوار، از پنجره نگاه میکردم که ببینم کی شبپرهای چیزی از مرکز نور بیرون میافتد که بتوانم با تاریکی فکرم شکارش کنم. بکِشمش این طرف تا یک نفر را برای کمک خبر کند. نمیشد. آه نمیپرید. آه یادت هست چه بود؟ همین حشرهها که آخرش هم معلوم نشد توله شبپره بودند یا پشه چاق و چله. آنقدر جلوی نور طفره میرفتند تا یکهو تالاپی میافتادند پای چراغ و تمام!
آه نمیپرید. دیگر داشتم باور میکردم که زلمر برای همیشه ذهنم را تسخیر کرده و من، بنده بیجیره و مواجبش شدم. تا آن شب که یادم افتاد به تنها نقاشیای که از بچگی بلدم. دو تا خانه با سقف شیروانی، یک درخت که از روز اول دنیا همانجا سبز بوده و خواهد بود، جادهای که یک سرش به خانهها میرسد و سر دیگرش میرود تا بیانتها، تا آخرین خاکریز قلب بیننده. و دو تا پرنده. دو تا پرنده که درست همان لحظه که نقاشی تمام میشود از زیر شیروانیها پر میکشند در دل آسمان. اولین خودکار دم دستم را برداشتم و با دقت تمام، روی قسمت پایین کیبورد لپتاپم کشیدمش و تمام! انگار که نقاشی، باطلالسحر این سگ ولگرد باشد. یکباره وزن جهان از روی مغزم برداشته شد. دیدم هنوز چقدر عشق در دنیا هست. چقدر واژه هست که میشود با دقت کنار همشان چید. چقدر بوسه هست که هنوز عاشق و معشوقها از لب هم نگرفتهاند. چه قدر درد عشق، چقدر نگاه بیانتها، دوست داشتنهای بیغرض…چه شورها!