۱۹ اسفند ۱۳۹۵
لیلی جوراببلند
کارتون
اولدوز و لیلی | قسمت دوم | زندگی در چمدان
هواپیمای ۷۴۵ به آرامی روی باند فرودگاه نشست. مرد جوان از ضربه آرام چرخهای هواپیما روی زمین از خواب بیدار شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
پرنده سیاه غول پیکری در فاصله چند متری هواپیما در حال پرواز بود و دخترکی با لباس سرخ بر پشت پرنده به خواب رفته بود. موجودی شبیه نوزاد انسان از توی ظرفی شیشهای به مرد چشم دوخته بود.
مرد فکر کرد هنوز در خواب است و دارد خواب میبیند. سرش را به سمت مسافر بغل دستیاش برگرداند. زن داشت تلفن همراهاش را روشن میکرد. انگار بیدار بود.
دوباره به بیرون پنجره نگاه کرد. پرنده سیاهرنگ هنوز آنجا بود و مثل یک جت کوچک سیاه با سرعتی یکنواخت پرواز میکرد.
موجود صورتی رنگ درون ظرف شیشهای برایش دست تکان داد. مرد با گیجی و بیاختیار دستش را بالا برد و تکان داد و نگاهش از روی موجود صورتی رفت روی دخترک که تکانی خورد و چشمهایش چند بار بازوبسته کرد به او خیره شد.
در این میان لیلی از خواب عمیق چند ساعته بیدار شد. هواپیمای بزرگی درست کنارشان روی زمین در حال حرکت بود و مردی در یکی از پنجرههای هواپیما برایشان دست تکان میداد. لیلی فکر کرد خیالاتی شده و چشمهایش را باز و بسته کرد. مرد هنوز داشت دست تکان میداد.
لیلی و مرد برای چند ثانیه به هم نگاه کردند و هر دو با خودشان فکر کردند کاش همدیگر را یک جای دیگر و در زمانی دیگر دیده بودند.
کاسپارداوید از گوشه چشم به مرد نگاه کرد و اوج گرفت.